پنج‌شنبه 23 فروردین 1403

وقتگذار

گاهی پشت ساختمانی قایم می‌شوم و مردم را نگاه می‌کنم. خوب بررسی‌شان می‌کنم و اولیت‌بندی می‌کنم که برای کدام‌شان باید بیشتر وقت بگذارم.


قانون- پدرام سليمانى

گاهی پشت ساختمانی قایم می‌شوم و مردم را نگاه می‌کنم. خوب بررسی‌شان می‌کنم و اولیت‌بندی می‌کنم که برای کدام‌شان باید بیشتر وقت بگذارم. گاهی صدای گربه در می‌آورم و خود را پنهان می‌کنم. گاهی خود را نشان می‌دهم و ساعت را می‌پرسم. بعضی مواقع سوالات زیادی می‌پرسم و کسی را معطل می‌کنم. پیش آمده که یک بار با یکی کتک کاری کرده‌ام. من آینده آدم‌ها را می‌بینم و سعی می‌کنم سرعت آن‌ها را در مسیر رسیدن به آینده تاریک‌شان کند کنم. تا کنون برای تمام آدم‌هایی که دیده‌ام وقت گذاشته‌ام.

اولین روز تابستان بود. برای اولین بار کودکی را دیدم که توانستم زمان مورد نیاز برای معطل کردنش را تخمین بزنم. دختر سه ساله‌ای بود که کنار یک مغازه ایستاده بود و نوک بینی‌اش قرمز شده بود. هیچ حسی در چهره‌اش وجود نداشت. اساسا هیچ راهی ندارد که بشود زمان مربوط به کودکان کمتر از سه سال را حدس زد. درواقع کودکان جدا از مفهوم زمانند. زمان در ذهن آن‌ها جایی ندارد یا شاید جای درستی ندارد. آن‌ها هم در زمان جایی ندارند.

هم از اینکه با چنین کودکی برخورد کرده‌ام ترسیده بودم و هم از مدت زمانی که باید صرفش می‌کردم. باورنکردنی بود. نمی‌دانستم دقیقا چه اتفاقی افتاده است. فقط عدد عجیب 15 سال را بالای سرش می‌دیدم. زمانی که باید صرفش می‌کردم، معطلش می‌کردم، کندش می‌کردم در مسیر رسیدن به آینده. مگر آینده‌اش چقدر می‌تواند ترسناک باشد؟ این سوالی بود که هر روز از خود می‌پرسیدم. دخترک سه ساله بانمکی بود. کمتر از یک‌سال نگذشته بود که دیگر فراموش کرده بودم چگونه به این کودک رسیده‌ام و حس پدر بودن را کاملا باور کرده بودم. اینکه در 18 سالگی‌اش باید رهایش می‌کردم آزارم می‌داد. می‌دانستم که اگر یک روز بیشتر از مدت تعیین شده با هم ارتباط داشته باشیم، اتفاق بدی برای هر او خواهد افتاد. نمی‌دانم از کجا ولی می‌دانستم.

بارها فکر کردم که خودمان را گم و گور کنیم تا کسی نتواند پیدای‌مان کند. اما فکر بچه‌گانه‌ای بود. از دست چه کسی می‌‌خواستیم فرار کنیم؟ هیچ‌کس نمی‌داند. می‌دانستم هیچ راهی وجود ندارد. گاهی فکر می‌کنم اگر همین حالا رهایش کنم چه اتفاقی می‌افتد؟ آیا واقعا تا به حال به تمام کسانی که معطل‌شان کرده‌ام، کمک کرده‌ام که دیرتر به آینده تاریک‌شان برسند؟ نکند این معطل کردن‌ها هیچ فایده‌ای نداشته باشد؟ سوالات آن‌قدر در سرم حرکت می‌کردند که نمی‌توانستم به هیچ کدام‌شان جواب بدهم. به همه چیز شک کرده بودم و این باعث می‌شد نتوانم هیچ تصمیمی بگیرم. دخترک بزرگ می‌شد و من هر روزبیشتر از قبل نگرانش می‌شدم. نمی‌خواهم زیاد از رابطه‌ام با دخترم برای‌تان تعریف کنم چون کنترل احساساتم را از دست می‌دهم. به18 سالگی‌اش بسیار نزدیک شدیم. یک هفته مانده بود به روز تولدش. حس کردم که تولدش را دیده‌ام.

انگار در درون واقعیت دیگری بودم. حس می‌کردم که دارم به خاطراتم فکر می‌کنم و همزمان در درون‌شان زنده‌ام. حس عجیبی بود. تولدش را دیدم. تا سه سالگی‌اش را به وضوح دیدم. تا آنجایی که مردی به او نزدیک می‌شود و او را که با دماغی قرمز کنار مغازه‌ای ایستاده با خود می‌برد. مردی که من بودم. نمی‌دانستم چرا همچین چیزی دیده‌ام. هیچ توضیحی برایش نداشتم و نمی‌توانستم نتیجه‌ای بگیرم. اما همین خواب باعث شد آن یک هفته باقی مانده به مرز دیوانگی برسم. شب تولدش به بهانه‌ای خانه را ترک کردم. باید برای همیشه تنهایش می‌گذاشتم. یک ماه می‌گذرد و من هر روز طوری که متوجهم نشود او را زیر نظر دارم. در انتهای ماه به مغزش شلیک می‌کند و می‌‌میرد و من هم مدتی می‌میرم. نه کسی را معطل می‌کنم و نه هیچ کار دیگری. در شب تولد سال بعدش دوباره لحظه متولد شدنش را دیدم.

با همان وضوح و همان حس‌های عجیب. تا سه سالگی‌اش. مردی نیست که به سراغش بیاید. دو مرد که چندان موجه به نظر نمی‌رسند دختر را با خودشان می‌برند. تا 18 سالگی‌اش را می‌بینم، زندگی نکبت بارش را می‌بینم، بلاهایی سرش می‌آید که هیچ کس دلش نمی‌خواهد بداند. در 18سالگی با اسلحه به سرش شلیک می‌کند و خودش را خلاص می‌کند. دوباره او را در سه سالگی می‌بینم. دو مرد با قیافه نه‌چندان موجه می‌خواهند او را با خود ببرند. خانه‌ام را می‌بینم. خودم را می‌بینم که با قیافه‌ای خسته و موهایی ژولیده روی تخت دراز کشیده‌ام. و از خواب می‌پرم. با قیافه‌ای خسته و موهایی ژولیده روی تخت دراز کشیده‌ام.

اخبار مرتبط

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

بیشترین بازدید